پيشنهاد ساني

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

-خانم،خانم بيدار بشيد،اوضاع بهم ريخته....
ساني كمي چشمهايش را ماليد ، اما دوست نداشت از رختخواب گرم ونرمش جدا بشود به خصوص حالا كه دوتا ماساژور گردن كلفت يك بند خمير كوبش مي كردند.
با خودش گفت: چه خوب ،حالا ديگر ماساژورها در اتاق خواب هم آدم را شارژ مي كنند
كه يكباره به ياد آورد وقت ماساژ او روز يكشنبه ي هفته ي بعد بوده نه از ديشب تا به حالا.
با جيغ خفيفي از رختخواب جداشد،چند لحظه اي طول كشيد تا متوجه اطرافش بشود.دو مبارز ريش بلند سبيل تراشيده،با قنداق تفنگ او را ماساژ مي دادند.
آن دو با ديدن صورت دورگه ي ساني لبخند درشتي نثارش كردندو اين باعث شد دندان هاي كرم زده ي آنها كاملا هويدا شود.
ساني با احتياط به سمت گنجه ي لباسهايش رفت اما وقتي در را گشود خبري از لباسهايش نبود. ناچار شالي پيدا كرد و دور خودش پيچيد و در حالي كه آن دو با نگاه او را تعقيب مي كردند از اتاق بيرون رفت .
خدمتكار سياه پوستش خودش را به او چسباند و او در يك نگاه متوجه شد خانه پر شده است از موجوداتي مثل همان دونفري كه در رختخوابش بودند.بدتر از همه اينكه هر كدام از آنان تكه لباسي دردست گرفته بودند كه گويا تا مدتي قبل جزيي از گنجينه ي لباسهاي نفيسش بودند.
هرچه به سمت حياط پيش مي رفت ازدحام جمعيت بيشتروبيشتر مي شدو آن بينوا مجبور بود مثل يك كرم در بين آنان وول بزند.بوي باروت ،خون وعرق چند روزمانده و ترشيده ي آنان بدجوري مشامش را مي آزرد اما چاره اي نبود،با خودش گفت: وقتي در دريا مي افتي بايد شنا كني لااقل اگر غرق بشوي خيالت راحت است كه سعي ات را كرده اي .
بالاخره خودش را به حياط رساند در آنجا پيرمردي كه مردمكهايش به سفيدي مي زد و ريشش را نارنجي كرده بودبه او چيزي گفت اما به زباني كه ساني متوجه نشد ،مردي جوان با لهجه اي غليظ برايش ترجمه كرد كه اينان همانهايي هستند كه شما به آنها پيشنهادي داده ايد حالا همگي به ديدنتان آمده اند والبته الوعده وفا...
ساني لب باز كرد كه بگويد من فقط يك شوخي كرده ام،كه پيرمرد جمله اي گفت وآن موجودات هلهله كنان ساني را به اتاقش بردند.
ساني مدام به خودش فحش مي دادو ناسزا مي گفت ،اما فعاليت بيست وچهارساعته وبي وقفه فرصت هيچ كاري به او نمي داد.
فقط وقتي نوبت به آن مرد مترجم رسيد خواست كه اگر امكان دارد آن پيرمرد مردمك سفيد را كه گويا با آن لچك قرمز كه به سر بسته بود از مقام بالايي در بين ايشان برخوردار است ،ببيند.
پيرمرد حاضر شد وساني از كار افتادگي زودتر از موعد خود را به او اعلان كرد.
پيرمرد به او پاسخ داد كه ايرادي ندارد تو به استراحت نياز داري و ساني از فرط خستگي همانجا خوابش برد صبح با تيك تاك ساعت از جا بر خواست با تعجب ديد كه سكوت عجيبي حكمفرماست گويا مزاحمين رفته بودند. به ساعت نگاه كرد ،امروز برخلاف هميشه معكوس كار ميكرد
ده
نه
هشت
.
.
.
سه
دو
يك
و
ساني ديگر وجود خارجي نداشت......

اميرهاشمي طباطبايي-تابستان92



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,ساعت9:1توسط امیر هاشمی طباطبایی | |